کاغذ بر می دارم، می نویسم به خانواده ام، به پدر، مادر، خواهر و برادرانم : دیگر نمی خواهم فکر کنم که شما چه کردید؟ چه می کنید؟ چه کار دارید؟ تمام سال های دراز عمرم را با شما زندگی کرده ام. به شما فکر کرده ام. با غم ها و شادی هایتان بالا و پایین شده ام.
دلم می خواهد بی تعلق به کسی، حتی به خودم، باشم. می پندارید بزرگم کرده اید تا در هنگام نیاز، به یاریتان بشتابم. می گویم من از شدت یاری به تنگ آمده ام. دوری از همه شاید بتواند کمک کند که به خودم یاری برسانم. ضعف من در این است که برای دیگران زاده شده ام، نمی توانم به کسی بگویم نه. پس درمانم این است که گوشه دنجی بنشینم و فکر کنم که اگر تنهای تنها بودم، چگونه زندگی می کردم.
می خواهم هزاران نامه بنویسم به هزاران کس، در هزاران جا. به تمامی کسانی که خواهان تملک من هستند و وقتی که نوشتم، برخیزم، بروم و از نظرها پنهان شوم تا در تنهایی و سکوت راه حلی بیابم.
تاثیر گذار بود،حسی که شاید خیلی از ما دچار ان شویم،خسته شدن از همه ی تملک ها و تعلق ها و خود را زندگی کردن! خودی که این روزا خیلی از ما ها گمش کردبم...
هان ای آینه معنا کن مرا
گم شدم در خویش پیدا کن مرا
های ای آینه حاشا کن مرا
گم کن و آزاد پیدا کن مرا
با من دریایی من موج باش
در حضیض من هوای اوج باش
میتوانی می توانی "آن" من
بازگردانی "من" انسان من
راه حلی اگر باشد خب البته!
بگذارم و بگذرم...غمگنانه و شاد.