هوای حوا

هوای حوا

"دنیا زشتی کم ندارد، زشتی های دنیا بیش تر می شد، اگر آدمی بر آن ها دیده بسته بود ."
هوای حوا

هوای حوا

"دنیا زشتی کم ندارد، زشتی های دنیا بیش تر می شد، اگر آدمی بر آن ها دیده بسته بود ."

نگاهی به رمان دفترچه ممنوع

 آلبا دسس پدس در اغلب رمان هایش به زنان و مسائل آنها پرداخته است و "دفترچه ممنوع"یکی از رمان های معروف او در این زمینه به شمار می رود.

 کتاب داستان زنانی است که در یک ساختار مردسالار می آموزند چگونه هویت، شخصیت و آرزوهای خود را در وجود همسر و فرزندانشان خلاصه نمایند.

داستان با خرید یک دفترچه خاطرات توسط والریا (شخصیت اصلی داستان) آغاز می شود. او تصمیم می گیرد خاطرات زندگی اش را در این دفترچه بنویسد،با این تصور که این دفترچه، روایت کننده زندگی خوشبخت او و خانواده اش خواهد بود، ولی با گذشت زمان متوجه می شود که نه عشق، بلکه مناسبات اجتماعی، خانواده آنها را کنار یکدیگر نگاه داشته است. او در پایان داستان، نگران از آنچه در جریان خاطره نویسی از آنها آگاهی یافته ، تصمیم به سوزاندن دفترچه خاطرات خود می گیرد. 


بخش هایی از کتاب :

١- اغلب از کار زیاد خانه و از اینکه اسیر خانه و خانواده ام، از اینکه هرگز وقت ندارم مثلاً یک کتاب بخوانم، شکایت می کنم. همه اینها درست است، ولی این اسارت به من نیرو می دهد. این افتخار به مناسبت عذابی که می کشم به من داده می شود. از این رو وقتی گه گاه اتفاق می افتد قبل از اینکه میشل و بچه ها برای شام به خانه بیایند، نیم ساعتی چرت بزنم و یا در راه اداره یا خانه ویترین مغازه ها را تماشا کنم، هرگز چیزی به آنها نمی گویم. می ترسم اگر بگویم کمی استراحت و گردش کرده ام، آن وقت دیگر آن شهرت را که همه وقتم را صرف خانواده می کنم از دست بدهم.

٢- هرگز نمی توانم از حق آزادی خود بدون احساس شرمندگی و محکومیت دفاع کنم.

.... در حقیقت میشل آن شب که تا دیر وقت بیدار مانده بودم و مرا غافلگیر کرد، شک برد که دارم به مردی نامه می نویسم. هرگز این تصور را نمی کرد که من یادداشتی بنویسم. برای او قبول اینکه من عاشق مردی شده باشم خیلی آسان تر از پذیرفتن آن است که من هم قادر به فکر کردن هستم.

٣- باید دفترچه را از میان ببرم. باید شیطانی را که لابه لای صفحات آن و بین ساعات زندگیم پنهان شده است، از میان بردارم

.... زن ها هریک نامه ای سیاه دارند، دفترچه ای ممنوع، که همه باید آن را از میان ببرند....

...  این آخرین صفحه است. دیگر در آن چیزی نخواهم نوشت، و روزهای آینده همچون این صفحه های سفید آرام و سرد خواهند بود، تا روزی به سنگ صاف و بزرگی، یک بار دیگر مرا والریا خواهند خواند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد