هوای حوا

هوای حوا

"دنیا زشتی کم ندارد، زشتی های دنیا بیش تر می شد، اگر آدمی بر آن ها دیده بسته بود ."
هوای حوا

هوای حوا

"دنیا زشتی کم ندارد، زشتی های دنیا بیش تر می شد، اگر آدمی بر آن ها دیده بسته بود ."

دلم می­سوزد!


 دلم برای تو می­سوزد،

که این شب­ها گوشه­ای می­نشینی و فکر می­کنی

اگر اتاق­ها گوشه نداشته ­باشند

با تنهایی­ات چه کنی؟


برای خودم،

که این شب­ها تا به تو فکر می­کنم

حلقه­ای دستِ چپم را پیر می­کند

و تاریکی این خانه اگر

کفاف پنهان کردن اشک‌هایم را ندهد، چه کنم؟

 

برای او

که این شب­ها بیشتر اگر روزنامه نخواند، چه کند؟

 

 

دلم می­سوزد

و شما،

آقای محترم!

شما که چه نسبتی با این خانم دارید!؟

این زن میان تمام نسبت­های خودش گیر کرده‌ست

مثل کوه­نوردی مرده، میان کوه و دره گیر کرده‌ست

و آنکه از سقوط به اعماق درّه نجاتش می­دهد،

مگر چند سال

با جنازه‌ای بر پشت زندگی می‌کند؟

 

لیلا کردبچه/ کلاغمرگی

نظرات 1 + ارسال نظر
زهرا یکشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 08:35 http://bookplayer.blogsky.com

داری از دست های کسی میروی
که هر بار صحبت از رفتنت شد زبانش را گاز گرفت
و زیر لب ،تمام اعتقاداتش را / تف کرد
که از پس در هم نگه داشتنمان بر نمی آیند
اگر کافر شدن فایده داشت آنقدر به آغوشت شِرک می ورزیدم
که آسمان به زمین بیاید و هیچ هواپیمایی بدون اجازه ی من
روی حرف های تو بلند نشود ...
تو به درد ِ رفتن نمی خوری
من با انتظار زیر یک سقف نمی خوابم
و گریه ، راه ِ دموکراتیکی برای پشیمان کردنت نیست
مرا به ترافیک ِ خیابان ها بسپر به سیگار های انفردی
به پرسه های موازی در کافه های انقلاب زده
به ضبط صوت کهنه ای که بی تو از هیچ عاشقانه ای حساب نمی برد
.
.
.
آنجا که رسیدی کافه ای پیدا کن
و دو قهوه سفارش بده ...
و جای خالیم را آنقدر به حرف بگیر که فنجان ها عاشق هم شوند
من هم به اولین آکاردئون به دستی که برسم
تمام دار و ندارم را میدهم تا ............
(( بــــــــــــــــا تو رفتم
بــــــــــــــــــــــی تو باز آمدم
از سر ِ کــــــــــوی او
.
.
.
دل ِ دیـــــــوانه )

هومن شریفی

گفتی: سالهای سرسبزی ِ صنوبر را،
فدای فصل ِ سرد ِ فاصله مان نکن!
من سکوت کردم!
گفتی: یک پلک نزده، پرنده ی پندارم
از بام ِ خیال تو خواهد پرید!
من سکوت کردم!
گفتی: هیچ ستاره ای،
دستاویز ِ تو در این سقوط ِ بی سرانجامم نخواهد شد!
من سکوت کردم!
گفتی: دوری ِ دستها و هم‌کناری ِ دلها، تنها راه ِ رها شدن است!
من سکوت کردم!
گفتی: قول می دهم هر از گاهی،
چراغ ِ یاد ِ تو را در کوچه ی بی چنار و چلچله روشن کنم!
من سکوت کردم!
سکوت کردم ، اما
دیگر نگو که هق هق ِ ناغافلم را
از آنسوی صراحت ِ سیم و ستاره نشنیدی!

"یغما گلرویی"

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد