به زنجیرهایم خیره شده ای
و باور نمیکنی گاهی
من از تو آزادترم
وقتی که می توانم گریه کنم
اما، مرد گریه نمی کند.
اندوهِ بی تاریخ و نامکتوبِ تو
به بیکاریِ پنهان می ماند.
بچه های غول آسایی که دلشان
لک می زند برای گریستن،
اما، محکوم چترِ سایه و به تنه ی تناور خویشند.
و من از پیچکی بیزارم.
خواهران من!
چه از جانِ درخت می خواهید؟
آفتاب، مال همه است.
«اندوه زن بودن» خاطره حجازی