"دنیا زشتی کم ندارد، زشتی های دنیا بیش تر می شد، اگر آدمی بر آن ها دیده بسته بود ."
درباره من
در انتهای هر سفر/
در آینه/
دار و ندار خویش را مرور می کنم/
این خاک تیره این زمین/
پا پوش پای خسته ام/
این سقف کوتاه آسمان/
سرپوش چشم بسته ام/
اما خدای دل /
در آخرین سفر/
در آینه بجز دو بیکرانه کران/
بجز زمین و آسمان/
چیزی نمانده است/
گم گشته ام کجا/
ندیده ای مرا ؟/
"حسین پناهی"
ادامه...
گاهی قصد رفتن می کنم... قصد گریز از تو... از این عشق...
دوست دارم بار و بندیل این دل را جمع کنم و بکوچم از دیار دامنگیر این احساس!
دوست دارم آنقدر از تو دور شوم گه دیگر نه صدایی باشد و نه تصویری از تو و نه خاطره ای... آنقدر دور شوم که انگار نبوده ای هرگز!
اما افسوس که پای گریز ندارم و صیدی را مانم که انس گرفته به دام صیاد!
پاهایم سست تر و قلبم وابسته تر از آنست که رفتن را تاب بیاورد!
اصلا کجا بروم که نباشی؟!
تو همه جا هستی... همیشه با منی!
عکست در قاب ذهنم می درخشد و صدایت، نوای دلنشین زندگی ام شده!
و حضورت گویی بهانه ی بودنم گشته!
نه! گریز از تو ممکن نیست؛ گویی باید از خودم بگریزم تا از تو دور شوم!
مرا توان گریز نیست که مبتلایت گشته ام!
سلام دوست خوبم انشالا که خوب باشید. طاعات قبول.
شعر قشنگیه ب دل میشینه اما گنگه.
با تکه پارچه ای به رنگ غم ریخته در چشمانم
به جان خانه ی امید می افتم.
این گردگیری بخاطر فصل جدید است
شاید فصل پایان چشم انتظاری هایم
.
خاک نیامدن به پا نکن
دیگر جانی برای خانه تکانی دلم ندارم!
باران
سلام ،سپاس از همراهی و توجهت.
شعر زیبایی گذاشتی بسیار لذت بردم.
خیلی قشنگ بود