"دنیا زشتی کم ندارد، زشتی های دنیا بیش تر می شد، اگر آدمی بر آن ها دیده بسته بود ."
درباره من
در انتهای هر سفر/
در آینه/
دار و ندار خویش را مرور می کنم/
این خاک تیره این زمین/
پا پوش پای خسته ام/
این سقف کوتاه آسمان/
سرپوش چشم بسته ام/
اما خدای دل /
در آخرین سفر/
در آینه بجز دو بیکرانه کران/
بجز زمین و آسمان/
چیزی نمانده است/
گم گشته ام کجا/
ندیده ای مرا ؟/
"حسین پناهی"
ادامه...
همین تفکر فلج بودن باعث فلج شدن زن در اجتماعه! این نوشته به ظاهر زیباست ولی در باطن ش خیلی زشته ! من قبول دارم اجتماع ما زن مستقل رو سخت قبول میکنه - گفتم سخت - ولی اگه زن تسلیم نشه و برای خواسته ش نجنگه ، همیشه اسیر خواهد شد و سرشار از دریغ و افسوس! شاید این اتفاق برای من زن نیافته اما شروع جنگ باعث میشه فردا دختر من راحت تر زندگی کنه و من حاضرم برای راحتی فردای دخترم آسایش امروزم رو فدا کنم !
بله،من هم همین نظر رو دارم،باید برخاست و مبارزه کرد.اگر آدم های قبل از ما دست روی دست میگذاشتن حالا وضعیت بدتر از این بود.ما هم وظیفه داریم در مورد خودمون و فرزندامون.
همین تفکر فلج بودن باعث فلج شدن زن در اجتماعه! این نوشته به ظاهر زیباست ولی در باطن ش خیلی زشته ! من قبول دارم اجتماع ما زن مستقل رو سخت قبول میکنه - گفتم سخت - ولی اگه زن تسلیم نشه و برای خواسته ش نجنگه ، همیشه اسیر خواهد شد و سرشار از دریغ و افسوس! شاید این اتفاق برای من زن نیافته اما شروع جنگ باعث میشه فردا دختر من راحت تر زندگی کنه و من حاضرم برای راحتی فردای دخترم آسایش امروزم رو فدا کنم !
بله،من هم همین نظر رو دارم،باید برخاست و مبارزه کرد.اگر آدم های قبل از ما دست روی دست میگذاشتن حالا وضعیت بدتر از این بود.ما هم وظیفه داریم در مورد خودمون و فرزندامون.
سلام آقا امین عزیز انشالا ک خوبین
ببخشید ک سر نمیزنم شرمنده مدت زیادی نت نداشتم و دسترسی ب نت ندارم و از خوندن نوشته های قشنگتون محرومم.
خیلی قشنگ بود این شعر واقعا حرف دل بود. مرسی دوست خوبم مثل همیشه زیبا بود ب تصویر کشیدن واقعیتهای دردناک شهرم.
انشاله هرجا که هستید سلامت باشید و سرافراز
چشمانم را هم ک ببندم
تمام این شهر به ندیدن مجبورم میکند
و توان راه رفتن در کوچه پس کوچه های زیبای زندگی را
از من می گیرد.
آری ب گناه زن بودن...
در دادگاه بی عدالتی و بی رحمانه ی این شهر
محکومم به سکوتی بی صدا،
ب مرگ احساسات زنانه،
ب ترس و وحشت از سیاهی شب و روز شهرم.
می بینی!
دیگر جای نفس کشیدن هم نمانده است...
نفس هایم را نیز اعدام کرده اند.
این چه شهریست!
که این همه سیاهی در آن سایه گسترده است؟!
کاش می شد
ب شهری
دور تر از این نزدیکی
رها شد!
باران
بسیار زیبا
سپاس
سلام
یاد فیلم malena افتادم
این شهر را از نو باید ساخت
بله،اشاره به جایی بود.